{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

اعتراف

می دانی حالا که خوب فکر می کنم می بینم که همه اش هم تقصیر تو نبود. ترسیده بودی خب، من ترساندمت. دوستت داشتم و گفتم، زود و بدون بازی های معمول. فکر کردم بزرگیم و می دانیم دوست داشتن یعنی چه. ناز و بازی و ضمنی گفتن از ما گذشته. دلم تنگ می شد و می گفتم که بدانی جایت خالیست، که وقتی هستی همه چیز بهتر است. فکر می کردم آدم ها که بزرگ می شوند بهتر است اینطور به هم عشق بورزند، صریح و بی پرده. خب توی طفلک هم ترسیدی. که اگر نشود که با هم باشیم من بمیرم. بهتر دیدی که تا عمیق تر نشده نباشی. ترسیده بودی خب و حق هم داشتی. عادت به اینهمه یکجا و با هم نداشتی. خواستم بگویم که درست که زخمم زدی، درست که تلخ بود رفتنت، درست که هنوز حالم خوب نیست اما حداقل حالا می دانم که آدم بزرگ ها چطور باید عشق بورزند. یک فاصله ای همیشه باید باشد. یعنی همان موقع هم که بالا بالا می پری، وسط هماغوشی یا همانطور که تو بغل هم فیلم میبینید، میان جاده سرسبز یا شب که نگاهش می کنی موقع خواب باید مدام به خودت بگی که موقتی است، که میرود پس مواظب باش. باید که دلم تنگت است و دوستت دارم ها را به موقع خرج کنی، خست همیشه هم بد نیست. لزومی ندارد که بداند، مهم خود تویی که می دانی و همین کافیست. باید که عادت نشود بودنش برایت و دم دست نباشی مدام. باید که تو هم بخواهی که عشق فقط در بخشیدن نیست. کتاب و فیلم با زندگی فرق دارد.
حالا تو نیستی و من دارم عادت می کنم که به نبودنت عادت کنم. من حالا تمرین می کنم که بازی کنم. آدم بعدی به این راحتی از دلتنگیم با خبر نمی شود. حتی ممکن است بیاید و برود و نفهمد دوستش داشتم. حتی شاید نگذارم خودم هم بفهمم که دوستش داشته ام.

هیچ نظری موجود نیست: