{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

دیالوگ

دارم تلفنی با دوستم حرف میزنم. میگه حوصلم سر رفته، می گم منم همینطور. بعد میگم من موندم فلانی و بهمانی که میگن به ما اینجا خیلی خوش میگذره و فان داریم چطوریه آخه تو این شهر وامونده؟ بعد با لحن خیلی جدی میگه اونا فقط دنبال اینن که مشروب بخورن و دنبال دخترا راه بفتن. تو دنبال چیزای جدی تر هستی. بعد سریع میگه من نیستم البته ها، همچین اینگاری که حرف بدی زده باشه. می گم پس لابد خب من یه چیزیم میشه باید برم روانپزشک. میگه اوه اون که آره حتمن!

هیچ نظری موجود نیست: