{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

فکر مدام

ایران که باشی و تو خانواده ای که خوندن و آگاهی و دونستن ارزش باشه همه عمر می شنوی که فکر کن، دقت کن، ببین، بخون، بشنو. بعد اصلا ارزش حساب میشه اینا برات. می گن بهت فهمیده و با فکر. بعد تو هی بیشتر و بیشتر غرق خوندن میشی، هی میری تو دنیای فیلم ها زندگی می کنی و رویا می بافی واسه خودت. هی خودت رو نقد می کنی و مردم رو زیر ذره بین می ذاری و همه چیز رو تحلیل می کنی. عادت میشه دیگه برات. از یادت میره چطوری میشه خوش بود فقط بدون اینکه فکر کنی و بررسی کنی مردم رو، اتفاقات رو. دنیا هم اگر اون طوری که تو می خوای نگذره برات تقصیر خودت بوده که کم کاری کردی، که خام بودی و کافی نبوده کارهایی که کردی. بعد پیش میاد که مثل من پاشی بیای یه کشور دیگه. کنار آدم های ساده و خوشحال و از همه چیز بی خبر. بعد آدم های اینجا بعد از یه مدت ازت می ترسن اینگاری. می گن چرا اینقدر میخونی، چرا همش تو فکری، این فیلم ها چیه میبینی. " یو آر اِ فیریک" و "اینجوی دِ لایف" و " تیک ایت ایزی". بعد تو می مونی که با خودت که اونجا کم فکر می کردم خوب نبودم، اینجا زیاد. بعد میمونی که کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را.

هیچ نظری موجود نیست: