{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

یلدا

شب یلداست و مهمان دارم. از آمریکایی و روسی و لبنانی همه جوری در بینشان هست. برای جور کردن آجیل خودم رو خفه کردم. انار دون کردم و هندوانه را قاچ کردم چیدم روی میز. توضیح میدم برای همه که شب یلدا چیست و چرا ما جشن میگیریم و چه کارهایی می کنیم. برای انار دان شده همه کلی ذوق می کنند و هندوانه را با دست می خورند. از گوگل ترجمه حافظ پیدا می کنم و برایشان فال میگیرم. خوشحالند و نمی دانند که باید آرزو کنند یا سوال بپرسند و جواب را از حافظ بگیرند. بعضی ها بلند آرزو می کنند و بعضی ها بلند سوال می پرسند. می خندیم و خوش می گذرد. از ایران مارپله برام فرستادن که بازی می کنیم و همه خوشحالند. توی شلوغی به یلدای پارسال فکر می کنم و گریه های آخر و فکرهای توی سرم. می خزم گوشه ای و حافظ به دست نیت می کنم. جواب می دهد:
نفس برآید و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
لبخند به لبم می ماسد.

هیچ نظری موجود نیست: