{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

دست ها

نشستم تو کتابخانه به هوای درس خواندن. می پرسه که می تونه سر میز من بنشینه و من با سر اشاره می کنم که آره. دفتر و دستک رو باز می کنه و مشغول میشه. نمی دانم چقدر بعدش توجهم جلب میشه به انگشتان بلندِ خوشتراشِ شکیلی که حلقه زده دورِ کمر کتاب. زل میزنم به تکانهای کوچکی که گاهی می خورند برای ورق زدن کتاب، خاراندن صورت یا برداشتن مداد. نگاه می کنم به رقص قلم روی دفتر و انگشتانی که می رقصند با قلم به آرامی و به انحنای لطیفی که به ناخن ها ختم می شود. بعد شروع می کنم به فکر کردن که حتما لطیف لمس می کنند این انگشتان تن معشوق را. که وقتی فرو می روند لای موهایش چه خمِ قشنگی خواهند داشت. که چه نرم می توانند دنبال کنند خطوط تنش را. فکر می کنم وقتی که خواب است و دستانش رها کنار تنش افتاده چه فرمی خواهند داشت. وقتی خوشحال است چطور تکان می خورند و وقتی از عصبانیت مشتشان کرده چطورند. مجسم می کنم وقتی می خواهد اشک معشوق را از گونه اش پاک کند چطور انگشت اشاره را خم می کند و با انگشت میانی روی گونه اش خط مارپیچی می کشد رو به پایین تا به انحنای لب ها برسد. بعد دلم برای چیزی که نمی دانم چیست تنگ می شود و آه می کشم. چشمانم را که باز می کنم انگشتانش روی دستم است که خوبی؟ لبخند می زنم و می گویم خوب شدم. می خندد و انگشتانش را می لغزاند از روی دستم به سمت کتاب. زیبا می شوم.

هیچ نظری موجود نیست: